نویسنده: مسعود طاهریان
منبع: سی و پنجمین شماره ی ماهنامه ی نسل مانا
خیلی از اطرافیان و مراجعینم چون نمی بینم، فکر می کنند زبان بدن و نشانه های هیجانیشون رو نمی فهمم و نمی تونم از این نشانه های ارزشمند در روابط بین فردی و فرایند روان درمانی استفاده کنم. اگه به چشم خودشون ببینند متوجه این موارد هستم، کلی متعجب میشند و احتمالاً اولین چیزی که به ذهنشون میاد اینه: «ناقلا کمی می بینه بهمون نمیگه.» به خاطر همین چندین سال پیش وقتی در یه مصاحبه شغلی شرکت کردم، ردم کردند و گفتند: «از جذب شما معذوریم. چون ارائه خدمات روان شناختی نیاز به بینایی داره. حتی میتونه توی جلسه درمان ماجرایی پیش بیاد که براتون خطرناک باشه.»
یه عالمه آدمم بارها بهم توصیه کردند بهتره در حوزه مشاوره تلفنی کار کنم یا برم سراغ مشاوره به افرادی که مثل خودم نمی بینند. آخه افراد بینای دور و برم من رو عین خودشون فرض می کنند که انگار فقط چشم هاشون رو بستند. در حالی که من به علت زیست نابینایی، روی سایر حواسم مثل شنوایی متمرکزتر شدم و می تونم با استفاده از اون ها حالات هیجانی و زبان بدن بقیه رو تشخیص بدم. اولاً از بلندی، لحن، آهنگ، تن، سرعت، ریتم، تأکید، تمرکز، سکوت و مکث گفتار افراد استفاده می کنم تا ببینم چه حس و حالی دارند. از طرف دیگه با هر تغییری در فرم و حالت بدنی، محل دهن آدم ها هم تغییر می کنه. بنابراین زاویه ی منبع تولید صوت با گوش هام عوض میشه و اینجوری می فهمم افراد جا به جا شدند یا شکل نشستن و حالت سرشون رو تغییر دادند. آخرم حواسم به رفتار های ارادی و غیر ارادی ای مثل تنفس و تکان دادن پا، هستش که صدای خودشون رو دارند. به نظرم بد نیست به چند تا از خاطراتم اشاره کنم تا کمی این مسئله روشن تر بشه.
یه بار مراجعی با علائم اضطراب جدایی پیشم اومد که در طول جلسه خیلی تماس چشمی نداشت و تعطیلات عید رفتارهای چسبنده و مقابله جویانه اش رو زیاد کرده بود. این مطالب رو بر اساس گریه کردن گاه به گاهی، داشتن خساست برای صحبت کردن و در نهایت دادن جواب های تک کلمه ای به سؤالاتم متوجه شدم. تازه بچه و خواهرش هر دو مضطرب بودند و این مسئله رو با تکون دادن پا و ضربه زدن به زمین نشون می دادند. پسرک در طول جلسه به خواهرش چسبیده بود و دهنش نزدیک به خواهر و کمی به سمت زمین قرار داشت. گاهی هم کودک با صدای پایین با خواهرش در گوشی صحبت می کرد یا با زمزمه می گفت: دلش می خواد از اونجا برند.
مراجع دیگه ای رو چند وقت بعد در نشست های سوپرویژنم دیدم که به گفته سوپروایزر و همکارانم بر اساس تحلیل رفتار متقابل، دارای شخصیت کودکانه بود. اون ها این برچسب رو با توجه به پوشش، نحوه نشستن در طول جلسه، اشاره هایی که با دست انجام می داد و میمیک چهره اش در نظر گرفتند. منم این مسئله رو از طریق پراکنده گویی، نداشتن انسجام فکری، شیوه خنده، لحن گفتار، انتخاب واژگان، لوس و کشیده صحبت کردن مراجع تشخیص دادم.
مراجع دیگه نشست های سوپر ویژنمون یه بار مقابله جویانه در جلسه حاضر شد. این ویژگی در حالت نشستن، فرم صورت، رنگ چهره، اشاره ها و حرکات بدنیش مشهود بود که اطرافیان بینام می تونستند اون ها رو ببینند. حالت مهاجمی اش نشانه های صوتی قابل فهمی برای منم داشت؛ مثلاً در گفتار کلمات و لحن کنایه دار انتخاب می کرد. تند تند صحبت می کرد و به طرف مقابل فرصت نمی داد و مکث های بین جملاتش خیلی کم بود. کمی بلندتر از درمانگر حرف می زد و صداش خشکی خاصی داشت. علاوه بر این توی یکی از نشست های گروهی روانکاوی مون، دو تا از اعضا که شریک عاطفی همدیگه بودند، وارد گفتگوی هیستری شدند. کم کم یکی درگیر ثابت کردن خودش شد و دیگری بی رحمانه سرزنش می کرد و جایگاه مقابلش رو به پرسش می گرفت. آقا نشسته و خانم پشت کانتر آشپزخونه ایستاده بود. گفتمان وقتی تغییر کرد و پر تنش شد که خانم روی اُپِن خم شد و سرش رو مثل یه گرگ جلو آورد و حین صحبت بیشتر دهنش رو باز کرد. همون موقع بود که ازش پرسیدم چه حس و حالی داره و چی شد این حالت عصبی سراغش اومد. تشخیص و مداخله به موقعم همه ی دوستان بینام رو متعجب کرد.
مراجع جالبی هم داشتم که می تونم اون رو جز موارد دشوار در نظر بگیرم. در بخشی از جلسه درمان به یاد خاطرات تلخش افتاده بود. با این حال به صورت عادی صحبت می کرد و هیچ نشانه صوتی یا حرکت متفاوتی نداشت که بگم بغض کرده یا ناراحته.
خلاصه بگم افراد بینا به علت غلبه حس بینایی، معمولاً بیشتر به نشانگان بصری به عنوان آیتم کلیدی برای دریافت اطلاعات محیطی و ارتباطی تکیه می کنند. در حالی که منِ نابینا میتونم نشانه های رفتاری و حرکتی رو در کنار علائم صوتی، تشخیص بدم و برای درک حالات هیجانی و زبان بدن افراد به کار بگیرم. با این حال هیجانات مختلفی مثل خشم، شادی، غم، عصبانیت و… نمود های متنوعی دارند و ممکنه در هر شخص، به صورت منحصر به فرد بروز کنه. به همین دلیل گاهی اوقات شناسایی و تفسیر اون ها سخت میشه. در نتیجه همیشه دست و پنجه نرم كردن و کارورزی در این زمینه برام مهمه. خودم رو در موقعیت های ارتباطی مختلف قرار میدم تا با این نشانه ها آشنا بشم و توانایی هام رو برای تشخیص اون ها بالا ببرم.
در روابط اجتماعی، شغلی، دوستانه و خانوادگی روزانه ام این مهارت ها رو تمرین می کنم. دائم سعیم اینه با بقیه روابط بین فردی شکل بدم، حالت های هیجانی دیگران رو شناسایی کنم، برداشت هام رو بِگَم و بعد درستی یا نادرستی اون ها رو با کمک اطرافیان بینایم حلاجی کنم. در موقعیت های محافظت شده ای هم مثل دوره های آموزشی، نشست های گروهی و جلسات سوپر ویژن شرکت می کنم که در اون ها اشخاص بینای دیگه ای هستند و می تونم برداشت شخصی خودم رو با کمک ناظران بینا مورد نقد و بررسی قرار بدم.
الآن لازم نمی دونم ولی اگه روزی فکر کردم برای انجام کار های دیداریم هم نیاز به دستیار بینا دارم، بهش میگم چه ویژگی های بصری ای برام مهمه و ازش می خوام با کمک کامپیوتر یا گوشی همراه اون ها رو به دستم برسونه. این جوری دستیار احتمالیم با نشانه هایی که ارزش روان شناختی خاصی دارند، آشنا میشه و حواسش بهشون هست تا اون ها رو از قلم نندازه. ادعای گزافیه اگه بگم الآن دیگه همه چیز اوکیه و هیچ مشکلی نیست. ولی کار هایی که گفتم، باعث شده ذره ذره تشخیص و تحلیل نشانه ها در من خود کار بشه و نیازی به تمرکز وسواس گونه و پیگیری چک لیستی نداشته باشم. کم و بیش میتونم به حواسم اعتماد کنم و با حفظ آرامش اجازه بدم کارشون رو بکنند. در برابر اطرافیان، همکاران، کارفرمایان و حتی مراجعین بینایم مسلح تر شدم و عملکرد بهتری در تشخیص حالت های هیجانی و زبان بدن دیگران دارم. در کارم مسلط تر روند روان درمانی رو پیش می برم. خیلی از افراد هم چون فکر می کنند متوجه زبان بدنشون نمیشم، خود واقعیشون رو راحت تر بروز میدند. در حالی که جلوی افراد بینا خودشون رو کنترل می کنند و نقاب می زنند. پس شاید یک جاهایی در تعاملات بین فردی، با نابیناییم بهتر متوجه حالات هیجانی دیگران بشم.
این بود ماجرا و روایت من. شما هم از تجربه های زیسته تون بگید. شده گیر و گوری در تشخیص حس و حال بقیه پیدا کنید؟ چه طور رفع و رجوعش کردید؟