نویسنده: میرهادی نائینی زاده
منبع: سی و دومین شماره ی ماهنامه ی نسل مانا
در سال ۲۰۲۰، راس مدارک تئاتر و انگلیسی خود را از کالج مرکزی آیوا دریافت کرد. وی توانست با کمک سایر دانشجویان نابینای کالج، انجمن نابینایان آنجا را احیا کند. هم اکنون الیزابت در قسمت هنر های نمایشیNFB و انجمن ملی وکلای نابینا مشغول به فعالیت است. با عضویت در دو کمیته ی ملی دیگر، او به دنبال اخذ مدرک کارشناسی ارشد هنر های زیبا، در رشته ی نوشتن خلّاق است تا بتواند مطالب خود را به طور مؤثری با همه به اشتراک بگذارد.
اگه وقتی ده سالم بود بهم می گفتین: یه روز میاد که آشپزی میشه یکی از علاقه های آینده ی من، احتمالاً چیزای عجیب غریبی می شنیدین و چشای گرد شده ی منو می دیدین. اون موقع من فقط برای غذا پام تو آشپزخونه باز می شد و دغدغم البته غیر از در رفتن از کار، ناخونک زدن بود؛ اما باید بگم: معلم تلفیقی دوره ی متوسطه ی اول من (چاد) کاری رو کلید زد که نتیجش اینه که من الآن می تونم چهار نوع غذا برای ۴۰ نفر درست کنم.
چاد خیلی اصرار داشت که: آشپزی یکی از پایه های استقلاله؛ بدون توجه به اعتراض من، اون سعی کرد به خانواده من بقبولونه که آشپزی باید یکی از برنامه های آموزشی مخصوص من برای شروع دوره ی متوسطه اول باشه. ما از چیزای راحت که من دوست داشتم مثل، درست کردن نیمرو و اسموتی شروع کردیم. مهم ترین خاطره ی من از اون روزا پیدا کردن یه موش تو سینک آشپزخونه مدرسه بود؛ کشفی که فقط معلم علوم سال پنجم و شیشمم رو تحت تأثیر قرار داد.
درسته چاد به من جرئت کار تو آشپزخونه رو داد، اما من تو خونه کار خودمو می کردم. من تن به تمرین تکنیک هایی که انجامشون حتماً می تونست اون موقع ها برام مفید باشه ندادم. چون والدین من بینا بودن، من فکر می کردم، خیلی راحت نیستن منو ترغیب کنن که از مهارت های مخصوص نابینایی استفاده کنم. یادم هست وقتی می خواستم فِر رو خاموش روشن کنم یا مهارت کار با چاقو رو یاد بگیرم، مامانم با استرس منو تماشا می کرد و منتظر تموم شدن کارم بود. اون نمی دونست یه تشویق کوچیک چه قدر می تونه به من قدرت بده تا کارمو بهتر انجام بدم؛ اون هیچ وقت یه نابینا که با امنیت تو آشپزخونه کار بکنه رو از نزدیک ندیده بود. وقتی رفتم دبیرستان، با وجود تمام تلاش معلم آشپزی باز هم من دوست داشتم ظرف بشورم و کار واقعی غذا پختن رو بسپارم به دیگران. وقتی می رفتم کالج، فکر می کردم نابینا ها می تونن آشپزی کنن، ولی اون نابینا من نیستم.
خوشبختانه من کالجم رو طوری انتخاب کرده بودم که باید تمام طول چهار سال تو خوابگاه باشم. من هیچ وقت مجبور نبودم خونه داری و آشپزی کنم. همون سال اول من دو تا دوست نابینا پیدا کردم به نام های، کیتی و مریسا که قبل از تموم شدن سال، رفتن مرکز نابینایان لوییزیانا LCB)) و کلی تکنیک نابینایی یاد گرفتن. اونا وقتی برنامه ی ۹ ماهه ی اونجا رو تموم کردن خیلی از قبل بهتر شده بودن. اونا به من نشون دادن: چه طوری شرکت در برنامه یLCB می تونه یه آدمو از این رو به اون رو کنه.
تحول کیتی و مریسا مثل یه دونه بود که تو قلبم جوونه زد. توی دوران چهار ساله ی کالج اونا هی از من می خواستن که: جنبه های مختلف نابیناییم رو طور دیگه ای ببینم. این موضوع شامل آشپزی هم می شد. ما همه ی کارایی که برای پختن غذا لازم بود، با هم انجام می دادیم. از فکر کردن به اینکه چی میخوایم بپزیم تا تهیه ی لیست خرید، رفتن فروشگاه، آماده کردن غذا و خب حتماً شست و شوی بعد خوردن. استقلال و خود کفایی اونا بدجوری خوب بود.
وقتی درسم تموم شد، منم می خواستم هر چی اونا تو LCB یاد گرفته بودن رو بلد باشم. با اینکه دوره ی آموزشی من افتاده بود توی اوج کرونا، ولی بازم همه چی خیلی خوب پیش رفت. کانراد و کامرون مربی های من بودن توی امور خونه داری و برام خیلی شمرده توضیح دادن که دقیقاً باید توی مدت دوره چی کار کنم. اونا اول به من یاد دادن چه طوری باید با امنیت کامل توی آشپزخونه رفت و آمد داشته باشم و چه طوری یه سیستم منظم داشته باشم که مواد کارم با دیگران قاطی نشه. بعداً ما سراغ چالش های سخت تری رفتیم. خوب یادمه کانراد مجبورم کرد دو ماه پشت سر هم یه شیرینی رو بپزم فقط برای اینکه من فکر می کردم دنبال همزن برقی گشتن تلف کردن وقته و با دست مواد رو هم می زدم. اون تشویقم می کرد وقتی باید دنبال همزن بگردم، فکر سیستماتیک داشته باشم. باید ۲۳ تا کابینتو باز و بسته می کردم تا بتونم کارمو شروع کنم. (راستش من بعضی در های کابینتو محکم می کوبیدم و هنوزم فکر می کنم شیرینی های اولم خیلی بهتر بودن.)
کانراد به من یاد داد باید از شکست هام درس بگیرم و نذارم اونا منو نابود کنن. اون بهم ثابت کرد غذا درست کردن تو آپارتمان خودم می تونه جالب باشه حتی اگه، خطر آتیش زدن رو هم در نظر بگیریم. بالا تر از همه چیز، حالا کانراد رفیق و استاد من شده بود. کسی شده بود که من فکر می کردم می تونم مثل اون باشم؛ مخصوصاً حالا که داشتم رشد چشم گیر خودمو می دیدم. من می دونستم وقتی حالم بد باشه یا بخوام گریه کنم، اون یا با یه جوک خفن یا با یه رسپی عالی آمادس که منو از این حال در بیاره. راهنمایی های کانراد یه مقدار منو به آشپزخونه برگردوند تا با دونستن اینکه ممکنه دفعه ی اول نتونم موفق بشم، یه چیز جدید رو امتحان کنم.
خیلی ناراحت شدم وقتی کانراد مجبور شد برای دنبال کردن برنامه هاش وسط کار از LCB بره؛ اما خب این فرصت رو هم به من داد تا کارم رو با کامرون ادامه بدم؛ یه مربی عالی دیگه که حتی تجربه های خیلی بهتری باهاش داشتم. کامرون بود که بهم تکلیف کرد که چالش های خودمو با انواع وعده های غذایی پشت سر بذارم. هر کدوم از این چالشا منو وادار می کرد که یه پروتئین، سبزی، غله و یا نوشیدنی رو از نقطه ی آغاز کار آماده کنم.
من توی جون ۲۰۲۱ تونستم انواع وعده های غذایی سخت و آسون رو تهیه کنم. ذهن سیستماتیک من به نقطه ی اوج رسیده بود. حالا خودم لیست خرید جمع و جور می کردم. حالا تهیه ی وعده های غذایی هم جالب بود هم آموزنده. واقعیت اینه که تدارک دیدن غذا برای ۴۰ نفر، یکی از جذاب ترین تجربه های منه. درسته حالا من یه ذهن سیستماتیک داشتم: ولی درست کردن این حجم از غذا همیشه کلی گیر داره. اول باید می رفتم یه آشپزخونه ی بزرگ و نا آشنا و ظرف هایی که احتیاج داشتم رو پیدا می کردم. بعد باید می فهمیدم چه قدر پاستا نیاز دارم. تو این مدت، البته کلی آدم کنارم بودن و نا ملایمات کار اول رو برام راحت می کردن. روز مهمونی مامانم با خالم و دوستش که اتفاقاً معلم سابق آشپزی من بود اومدن تا نتیجه ی تلاش هامو ببینن و اونا هم مثل من کلی خوشحال بودن. درسته الآن من به اندازه ی دوره ی آموزش آشپزی نمی کنم، اما همیشه برای این کار آمادم و باید بگم تعداد ویدیو هایی که درباره آشپزی دارم و دیدم از خیلیا بیشتره. حالا دیگه خیلی با خود ده سالم فرق کردم.
امیدوارم داستان من بتونه به والدین و آموزگاران نابینا کمک کنه که یه گام به استقلال و امنیت فردی نزدیک بشن. اونا باید بدونن ما نابینا ها خیلی می تونیم فرا تر از حد انتظار باشیم. شما هم هر کاری که باید بکنید تا یه نابینا شروع کنه انجام بدین. حتی اگه برداشتن یه قاشق باشه.