نویسنده: امین عرب
منبع: سی و سومین شماره ی ماهنامه ی نسل مانا
نابینایی همانند دیگر انواع معلولیت، با محدودیت هایی همراه است که می تواند بر استقلال فرد تأثیرگذار باشد. به همین دلیل، مسئله استقلال همواره یکی از دغدغه های مهم افراد نابینا، خانواده های آنان و متخصصان این حوزه به شمار می رود. این موضوع، همانند بسیاری از مسائلی که افراد نابینا با آن مواجه اند، دیدگاه ها و چالش های متفاوتی را به همراه داشته است. برای مثال، برخی افراد نابینا بر این باورند که استقلال توهمی بیش نیست و ما هرچه قدر که تلاش کنیم، باز وابستگی به دیگران اجتناب ناپذیر است. آنان هرگونه تلاش برای دستیابی به استقلال را بی ثمر و دشوار می دانند و وابستگی به دیگران را پذیرفته اند. در مقابل، گروهی دیگر بر این باورند که باید تا حد امکان به زندگی افراد بینا نزدیک شد و مهارت هایی کسب کرد که ما را از کمک دیگران بی نیاز کنند. این افراد تلاش می کنند نشان دهند که با وجود نابینایی، می توانند مانند یک فرد بینا زندگی کنند. در این نوشتار، به بررسی دیدگاه های مختلف درباره استقلال افراد نابینا خواهیم پرداخت و تلاش می کنیم تا هر یک از این دیدگاه ها را تحلیل کنیم.
ابتدا به بررسی دیدگاه افرادی می پردازیم که تلاش دارند کاملاً مستقل و بدون کمک دیگران زندگی کنند. این افراد می کوشند تا حد امکان مانند افراد بینا رفتار کنند و هر نشانه ای از نابینایی شان را از بین ببرند یا کنترل کنند. برای مثال، هنگام غذا خوردن از پذیرفتن هر گونه کمکی خودداری می کنند و تلاش دارند تا مانند افراد بینا غذا بخورند. اگر این امکان برایشان فراهم نباشد، از خوردن غذاهایی که تفاوتشان را برجسته کند، پرهیز می کنند. این گروه از افراد به دنبال آن اند که به اطرافیان خود، مانند خانواده، دوستان یا شریک زندگی شان، ثابت کنند که هیچ چیز کمتر از یک فرد بینا ندارند. آنان می خواهند نشان دهند که در انجام اموری مانند خرید، کارهای خانه، تعمیرات و غیره، به همان اندازه که یک فرد بینا مستقل است، خودکفایند. برای مثال، تلاش می کنند تمام رفت و آمد های خود را تنها با استفاده از وسایل حمل و نقل عمومی، به ویژه مترو، اتوبوس و تاکسی انجام دهند. برخی از این افراد، کسانی را که در کسب استقلال با مشکل مواجه اند، مورد سرزنش و حتی تمسخر قرار می دهند. برای مثال به افراد نابینایی که از تاکسی های اینترنتی استفاده می کنند، لقب «نابینا اسنپی» را اطلاق می کنند.
حال به دیدگاه کسانی می پردازیم که وابستگی را پذیرفته و بر این باورند که در بسیاری از موارد، مستقل شدن برای افراد نابینا امکان پذیر نیست. این گروه معتقدند که به هر حال افراد نابینا برای انجام امور روزمره خود به کمک افراد بینا نیازمندند و بهتر است به جای ایجاد چالش های غیرضروری و تحمیل زحمات بی مورد به خود، کارهایشان را به دیگران بسپارند. آنان بر این باورند که فرد نابینا در انجام بسیاری از کارها به زمان بیشتری نیاز دارد و ممکن است با خطراتی مواجه شوند. به عنوان مثال، آشپزی کردن برای یک فرد نابینا نه تنها زمان برتر است، بلکه ممکن است خطراتی نیز به همراه داشته باشد. یا رفت و آمد با استفاده از وسایل حمل و نقل عمومی که اغلب فاقد استانداردهای دسترسی پذیری هستند، می تواند بسیار دشوار باشد. در حالی که استفاده از تاکسی های اینترنتی که به نوعی اختصاصی ترند یا کمک گرفتن از اعضای خانواده برای رفت و آمد، گزینه های بسیار راحت تری به شمار می روند. حتی حضور در محل کار از نظر برخی از افراد این گروه بهتر است با کمک خانواده انجام شود. این افراد نیز گاه تلاش های گروه دیگر را، که از نظرشان غیر ضروری است، مورد تمسخر قرار می دهند.
پرسش اصلی اینجاست که چرا هر یک از این دو گروه به شکلی افراطی بر استقلال یا عدم استقلال تأکید می کنند و به تعادل نمی رسند؟ آیا استقلال امری نسبی نیست که معنای آن بسته به شرایط فرد و موقعیت های مختلف تغییر می کند؟ چه عواملی باعث می شود گروهی بر این باور باشند که باید در هر شرایطی مستقل باشند و حتی در مواقع ضروری نیز از کمک گرفتن امتناع بورزند؟ این در حالی است که نیاز به دیگری فقط به نابینایان محدود نمی شود و هر فردی ممکن است در شرایطی به یاری دیگران نیاز داشته باشد. انسان به عنوان موجودی اجتماعی، نیازمند ارتباط و همکاری با دیگران است. در مقابل، چه عواملی موجب می شود که گروهی دیگر، کسب مهارت های روزمره را غیر ضروری بدانند، از ترک حاشیه امن خود خودداری کنند و ترجیح دهند مسئولیت های زندگی خود را بر دوش دیگران بیندازند؟ چه طرز فکری باعث می شود افرادی که توانایی انجام بسیاری از کارهای روزمره خود را دارند، از مواجهه با چالش ها پرهیز کنند، حتی اگر این انتخاب به پیامدهای اجتماعی ناخوشایندی برایشان منجر شود؟
به نظر می رسد که هر دو دیدگاه ریشه در یک پیش فرض مشترک دارند: «من ناتوان هستم». این تصور از خود به عنوان فردی ناتوان می تواند به واکنش های مختلفی منجر شود. برخی از افراد با این ناتوانی کنار می آیند و تسلیم آن می شوند. این افراد بر این باورند که ناتوانی غیر قابل تغییر است، بنابراین بهتر است آن را همان طور که هست بپذیرند. این گروه معمولاً از سوی جامعه، به ویژه از جانب دیگر افراد نابینا، فشار بیشتری را تجربه می کنند که ممکن است آنها را به تغییر این نگرش وا دارد. در مقابل، افرادی قرار دارند که علی رغم باور به ناتوانی خود، تلاش می کنند به شکلی افراطی آن را جبران کنند. این افراد که در اعماق ذهن خود به ناتوانی شان اذعان دارند، نمی خواهند این وضعیت را بپذیرند و به همین دلیل می کوشند به هر طریق ممکن نشان دهند که توانمند هستند و نابینایی تأثیر چندانی بر استقلال شخصی آنها نداشته است. این گروه، به دلیل تأیید و تحسینی که از سوی جامعه نابینایان به عنوان افرادی مستقل دریافت می کنند، کمتر احتمال دارد که به تغییر و تعدیل نگرش خود بیندیشند.
سؤالی که در اینجا مطرح می شود این است که چگونه می توان از این دوگانگی خارج شد؟ شاید راه حل این باشد که با آگاهی از محدودیت ها و توانایی های خود، دیدگاهی واقع بینانه نسبت به امکانات و محدودیت ها به دست آوریم. اگر افراد به خوبی از محدودیت ها و توانایی های خود آگاه باشند و بدانند تا چه حد می توانند بر این محدودیت ها غلبه کنند و در عین حال از پیامدهای منفی نگرش های خود نیز آگاه باشند، ممکن است بتوانیم به تعادل در دیدگاه ها دست یابیم. افرادی که از یادگیری مهارت های ضروری برای استقلال خودداری می کنند، ممکن است با کاهش روابط اجتماعی و حتی از دست دادن دوستانشان مواجه شوند. در مقابل، افرادی که به طور افراطی بر مستقل بودن پافشاری می کنند، ممکن است فشارها و آسیب های جسمانی و روانی زیادی را برای اثبات توانایی های خود به خودشان و دیگران تحمل کنند.
به نظر شما آیا چارچوبی که برای بررسی این موضوع ارائه شد، معتبر است؟ نظر شما درباره تحلیل یک ریشه مشترک برای هر دو دیدگاه چیست؟ آیا می توان تحلیل های دیگری برای این موضوع مطرح کرد؟ در بحث استقلال افراد نابینا، چه پرسش های دیگری ممکن است به وجود آید؟